سرای سالمندان

q

سامان کوچولو با اصرار و لجبازی سوار ماشین پدرش شد هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد پدر و مادرش فکر می کردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو می خوان ببرند خونه ی سالمندان و اون دیگه نمی تونه هر روز پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه

اما این طور نشد مثل آدم بزرگ ها خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین, پدر بزرگش هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود و هر چند حالش خوب نبود ولی از بی احساسی و بی تفاوتی سامان کوچولو تعجب کرده بود اما به روی خودش نمی اورد

به اولین خیابون که رسیدند سامان کوچولو رو به باباش کرد و پرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد اما سامان کوچولو ول کن نبود اسم تمام خیابون ها رو دقیق می پرسید بلاخره حوصله باباش سر اومد و با ناراحتی گفت: آخه بچه جون اسم این خیابون ها رو می خوای چیکار کنی به چه دردت میخوره؟

سامان کوچولو با صدای معصومانه اش گفت: بابایی می خوام اسم خیابون ها رو خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی

دنیا رو سرش خراب شد نگاهی از آیینه به پدر پیرش انداخت خودش رو اون پشت دید از همون جا دور زد و برگشت به طرف خونه